The Bell
زنگوله
There were a lot of mice in a house. The man of the house got a cat. The cat killed many of the mice. Then the oldest mouse said: All mice must come to my hole tonight, and we will think what we can do about this cat.
موش های زیادی در خانه بودند. مرد صاحب خانه گربه ای را آورد. گربه شمار زیادی از موش ها را کشت. سپس پیرترین موش گفت: تمام موش ها باید امشب به خونه ی من بیایند تا فکر کنیم که در مورد این گربه چه کار میتونیم بکنیم.
All the mice came. Many mice spoke, but none knew what to do. At last a young mouse stood up and said: We must put a bell on the cat.
تمام موش ها آمدند، بسیاری از موش ها حرف می زدند اما هیچ کدام نمی دانستند که باید چه کار بکنند. سرانجام موش جوانی ایستاد و گفت: ما باید زنگوله ای روی گربه بزاریم.
Then, when the cat comes near, we'll hear the bell and run away and hide. So the cat will never catch any more mice.
بعد وقتی که گربه به ما نزدیک بشه ما صدای زنگ رو می شنویم و فرار می کنیم و خودمون رو مخفی می کنیم، بنابراین گربه دیگه نمی تونه هیچ موشی رو بگیره.
Then the old mouse asked: Who will put the bell on the cat? No mouse answered. He waited, but still no one answered. At last he said: It is not hard to say things, but it is harder to do them.
سپس موش پیر پرسید: چه کسی زنگوله رو روی گربه میزاره؟ هیچ موشی جواب نداد. او صبر کرد اما بازهم هیچ کس جواب نمی داد، سرانجام او گفت: اینکه چیری رو بگیم سخت نیست، اما سخت تر اینه که این کار رو انجام بدیم.